نقش ادبيات درجامعه انساني
پژوهش  -زيميرواسکاري پژوهش -زيميرواسکاري

 

 )بخش پنجم )

سبکها ، واژه ها ومکتبها درقلمروادبيات

 

تشريح همه جانبه پيرامون فرهنگ مفهوم فرهنگ> از ديدگاه عام، <روش زندگي گروهي> است، و فعاليتهاي روزمره مردم در زمينه هاي هنر، ادبيات و موسيقي و و ... ولي <فرهنگ> از ديدگاه علوم اجتماعي، بطور كلي به ذهنيت ها ايده هاو عينيت هاي موجود در يك گروه اطلاق مي شود ... پس <فرهنگ> شامل هنر، اعتقادات، عرف ها، اختراعات، زبان ها، تكنولوژي، و سنت هاي مردم است ..... <فرهنگ> روش زندگي مردم است، بطور ساده يا پيچيده ...بر خلاف روش هاي از قبل تثبيت شده و از قبل مشخص شده بيولوژي موجودات، <فرهنگ> روش هاي اكتسابي و آموخته شده (يا تعليم داده شده) به يك موجود زنده است كه در عمل، فكر و احساس او تجلي مي كند ... بسياري از اعمال و احساسات موجود زنده تحت تاثير ژن هاي او صورت مي گيرد ... ژن قسمتي از سلول زنده است كه ويژه گيهاي موروثي يك عمل خاص را در موجود زنده تثبيت مي كند، مثلا، جستجوي غذا و مسكن و دفاع از خود و تنازع بقا، همه تحت تاثير ژن ها صورت مي گيرند، ولي انسان با قابليتهاي فكري بالاتري در مقايسه با ديگر حيوانات قادر به اين مهم شد كه اينگونه روش هاي آموخته شده (فرهنگ) را بصورتي بسيار پيچيده تر از بقيه حيوانات بكار برد .....بعضي از دانشمندان <فرهنگ> را بطور ساده به <قابليتي براي گسترش اعضاي بدن> تعبير كرده اند ...

 زيگموند فرويد، فرهنگ را به دست مصنوعي، پاي مصنوعي، دندان مصنوعي، چشم مصنوعي تعبير مي كند .... به عقيده اين دانشمندان، خاصيت فرهنگ براي مردم آن چيزي است كه بطور عادي توسط اعضاي طبيعي بدن آنها ميسر و ممكن نمي شود ... براي مثال، انسان نيازي به دندانهاي نيش بلند همچون شير و پلنگ ندارد تا ماداميكه ابزاري چون تير و كمان و تفنگ در اختيار دارد ... انسان نيازي به سريع دويدن ندارد تا ماداميكه اسب را رام و مطيع خود كرده است ... بدون فرهنگ، فضانوردان امكان نداشت كه به ماه سفر كنند و يا از آنجا بزمين زنده برگردند ...

بدن انسان براي حيات به اكسيجن و محيطي با درجه حرارت مشخص نياز دارد، و انسان از طريق كسب تكنولوژي و ابزار و آلات خاص اين موقعيت را براي خودش ايجاد كرده كه در محيطهاي غير معمول نيز به حيات خويش ادامه دهد، و محدوديتهاي طبيعي بدن خودش را گسترش دهد ... فرهنگ هاي ابتدايي فقط تحت تاثير روشهايي خاص (گردآوري غذا، تلاش براي زندگي امن و توليد نسل) شكل گرفتند ... در ضمن، انسانهاي عصر حجر براي تنازع بقا در مقايسه با ديگر حيوانات مزيت بزرگي داشتند و آن مزيت همان اختراع و ابداع ابزار و سايل براي زنده ماندن و زندگي بود .... اين ابزارها بعنوان قسمتي از فرهنگ انسانهاي اوليه، آنها را در طبيعت بر موجودات ديگر فائق ساخت ....

مردم شناسي يكي از رشته هاي علوم اجتماعي است كه <فرهنگ> را بصورت مجموعه اي پيچيده از دانش، اعتقادات، هنر، اخلاق، قانون، سنت، و عادتهاي انسان در جامعه تعريف مي كند ...فرهنگ مقوله اي اكتسابي است كه بر خلاف مقولات بيولوژيكي، انسان از كودكي آنرا فرا مي گيرد ... كودكان از بزرگترها افكار و اعمالي را (خودآگاه يا ناخودآگاه) مي آموزند كه اين افكار و اعمال همان <فرهنگ> خوانده مي شود .... در عين حال <فرهنگ> روشي است كه يك عضو جامعه (يك انسان) را با عضو ديگر (انسان ديگر) پيوند مي دهد .... يك انسان قادر به ارتباط با انسان ديگر نخواهد بود مگر آنكه از قبل بداند چگونه عمل كند و چگونه انتظار عكس العمل داشته باشد ... چنين عمل و عكس العملي بين  انسان يا بيش از  انسان، همان <فرهنگ> خوانده مي شود ... بنابر اين زندگي اجتماعي بدون فهم و درك اين عملها و عكس العملها غيرممكن است ..... مردم شناسان <فرهنگ> را به اجزاء كوچكتري بنام <خصيصه هاي فرهنگي تقسيم مي كنند ... يك خصيصه فرهنگي را ميتوان با مثالهاي مختلف توصيف كرد ... مثلا، تشييع جنازه مردگان، خيش شخم زني در مزارع، دست دادن (به منزله درود و سلام)، و يا يك ايده خاص همچون دمكراسي .... هر يك از اين مثالها را ميتوان بعنوان يك خصيصه فرهنگي معرفي و توصيف كرد ....

چگونه فرهنگ ها با هم شباهت دارند؟ تمام فرهنگ ها وجه تشابهاتي را باهم دارند كه مشخصه نياز انسان (انسان بطور كل) است ... در هر فرهنگ روشهايي خاص براي يافتن غذا و مسكن يافت مي شود ... در هر فرهنگ روشهايي خاص براي تهيه احتياجات زندگي و پخش و توزيع آنها در ميان مردم يافت مي شود ... در هر فرهنگ سيستمي خاص براي تفويض قدرت و مسئوليت در ميان اعضاي جامعه و دولت يافت مي شود ... در هر فرهنگ سيستمي خاص براي امنيت و برخورد با جرائم قانوني يافت مي شود .... هر فرهنگ روشي خاص براي دفاع در مقابل مهاجمين دارد ... هر فرهنگ روشها و آدابي خاص براي ايجاد روابط خانوادگي، مثلا ازدواج و پيوندهاي قومي و ديگر پيوندها دارد ...

 هر فرهنگ روشها، عادتها، و آداب خاصي در زمينه اعتقادات مذهبي و عبادت و پرستش خدا توسط مردم را دارد ... هر فرهنگي به نوعي احساسات هنري مردم را توسط شعر، نقاشي و موسيقي نشان مي دهد ... هر فرهنگي دانش و استعداد علمي مردم را به نوعي معرفي مي كند ... چگونه فرهنگ ها با هم متفاوت هستند؟ فرهنگ ها در جزييات با يكديگر تفاوتهايي دارند ...

براي مثال، غذا خوردن يك نياز طبيعي بدن انسان است، ولي آنچه مردم مي خورند و آنچه مي پزند و تهيه غذا و نوع آن در هر فرهنگ متفاوت است ... شرايط محيطي در هر سرزمين باعث ايجاد چنين تفاوتهاي فرهنگي شده است ... آب و هوا، نوع زمين، منابع معدني، و گياهان و درختان و حيوانات محلي، در شكل گيري هر فرهنگ سهم عمده اي داشته و دارند ... براي مثال، لباس برخي از مردم نواحي گرمسير از دو يا چند تكه پارچه بلند تشكيل شده است كه بدور بدن خود مي پيچند ...

در حاليكه مردم نواحي سردسير از لباسهايي استفاده مي كنند كه توسط خياط دوخته مي شود و پارچه ضخيمتر كه در مقابل سرما مقاومت داشته باشد ... مردم بطور كلي، متوجه اين نكته نيستند كه <فرهنگ> تا چه اندازه در رفتار و كردار آنها جاري و منعكس است، تا اينكه مثلا روزي يك روش و يك طريق جديد را براي اولين بار امتحان و تجربه كنند .... تنها در آن زمان است كه مردم متوجه خواهند شد كه اعمال و افكار آنها <فرهنگي> بوده است، و نه <طبيعي> ... براي مثال، غربي ها اين امر را طبيعي مي دانند كه هنگام صحبت كردن با يك شخص، نگاه خود را مستقيم در چشمان او بياندازند، در حاليكه برخي از آسياييها چنين عملي را پررويي و يا حتي وقاحت مي دانند ... معمولا مردم در محدوده فرهنگ خود، احساس راحتي مي كنند و معاشرت انسانهايي با فرهنگ مشابه خود را ترجيح ميدهند .... مشكلات مردم در عدم پذيرش فرهنگ غريبه را معمولا <شوك فرهنگي = Culture Shock> مي نامند، و ارجح دانستن فرهنگ خودي را به ديگران خود فرهنگ بيني = Ethnocentrism نامند ....

عقب ماندگي فرهنگي واژه عقب افتادگي فرهنگي = cultural lag> بهيچ وجه معني عقب افتادگي يك فرهنگ از فرهنگ ديگر را نمي دهد، بلكه به معني عقب افتادگي قسمتي از يك فرهنگ با قسمتي ديگر از همان فرهنگ است .... در قسمتهاي قبل اشاره به دو بخش مهم <ذهنيت ها> و <عينيت ها> در معناي فرهنگ شد ....... <ذهنيت ها> يا <فرهنگ غيرمادي> شامل ايده ها، افكار، ارزشها و اعتقادات مردم مي شود، و <عينيت ها> يا <فرهنگ مادي> شامل اقتصاد، وسايل توليد، تكنولوژي، مسكن، بهداشت و صنعت مي شود ....... هنگامي كه ذهنيت ها در يك فرهنگ، رشد چشمگيري داشته باشند، ولي عينيت ها عقب بمانند، چنين پديده اي، اختلال در مكانيسم جامعه و وقوع انقلاب را بهمراه دارد .... متقابلا هنگامي كه عينيت ها در يك فرهنگ، رشد چشمگيري دارند، و ذهنيت ها عقب مانده اند، اين پديده نيز موجب اختلال در ساختار جامعه و وقوع انقلاب مي شود ... نخستين بار مفهوم <عقب افتادگي فرهنگي = cultural lag> توسط جامعه شناس آمريكايي William F. Ogburn در سال ۱۹۲۰ مطرح شد و امروز اين مفهوم مورد تاييد اكثر جامعه شناسان دنياست .....

چگونه فرهنگ تغيير مي كند؟ هر فرهنگي بطور مدام در حال تغيير است، ولي ميزان و سرعت اين تغيير ممكن است سريع يا كند باشد .... نظر به اينكه فرهنگ شامل بخش هاي متعدد و مرتبط است، تغيير در يك بخش موجب تاثير گذاري در بخش هاي ديگر مي شود ... بسياري از جامعه شناسان معتقدند كه مشكلات اجتماعي ناشي از حركت سريع يك بخش از فرهنگ در مقايسه با حركت كند يك بخش ديگر است ... به تعريف واژه <عقب افتادگي فرهنگي> در بالا رجوع كنيد ... پيشرفت سريع صنعت و تكنولوژي گاهي موجب جلو افتادن فرهنگ مادي از فرهنگ غيرمادي ميشود ......... براي مثال در جوامع صنعتي غرب در سالهاي ۱۷۰۰ و ۱۸۰۰ پيشرفت سريع ماشين آلات موجب تاسيس كارخانجات متعددي شد، در حاليكه در اين سالها شرايط كاري براي كارگرها بسيار اسفناك بود ... تقريبا دو قرن بعد يعني در سالهاي ۱۹۰۰ فرهنگ غيرمادي (ايده ها و ارزشها و قوانين) بالاخره به قافله فرهنگ مادي رسيد، و اين هماهنگي بين دو بخش فرهنگ ايجاد شد ......

 قوانين وضع شده در سالهاي ۱۹۰۰ شامل ايجاد اصناف كارگري، قوانين ايمني براي كارگران، ساعات كمتر كار، دستمزد بيشتر و ممنوعيت كودكان در نيروي كار بود ... در بعضي موارد نيز در برحه اي خاص، فرهنگ غيرمادي (ايده ها، ارزشها و اعتقادات) قبل از فرهنگ مادي معرفي مي شود ... براي مثال، در علم طب، جراحي در يكي دو هزار سال گذشته اطلاعات جامعي در مورد آناتومي بدن انسان داشته در حاليكه تا قبل از سالهاي ۱۸۰۰ (كشف داروهاي ضد درد و antiseptic) به ندرت به چنين عملي (جراحي و آناتومي بدن انسان) مبادرت شده بود. بطور كلي، عواملي كه باعث تغيير فرهنگ مي شوند عبارتند از: تغييرات محيطي، مبادرات و ارتباطات با فرهنگ هاي ديگر، كشفها و اختراعات علمي، و پيشرفتهاي فرهنگي در خود فرهنگ .... در قرن پيش دانشمندان فكر مي كردند كه فرهنگ فقط متعلق به انسانهاست، ولي با مطالعات اخير دانشمندان ثابت شده است كه بعضي از حيوانات نيز از فرهنگ برخودارند ...

براي مثال، برخي از حيوانات قادر به ساختن ابزار و استفاده از آلات و ابزار هستند، و برخي از حيوانات با ايجاد صوت و يا صور ديگر با يكديگر قادر به ايجاد ارتباط هستند .... حيوانات با يافتن يك شيئي در طبيعت و استفاده از آن در برآورده كردن نياز خود از آن بعنوان ابزار استفاده مي كنند ...

مثلا، فيل ها شاخه هاي پر برگ درختان را مي شكنند و از آنها براي دور كردن حشرات از خود استفاده مي كنند .... شامپانزه ها با كندن برگهاي شاخه اي باريك و كندن پوست شاخه و خيس كردن آن با بزاق(لعاب) دهان، آنرا در لانه موريانه ها فرو مي برند و موريانه هاي چسبيده به چوب را بيرون آورده و مي خوردند ... شامپانزه هاي جوان با ديدن شامپانزه هاي بزرگتر كه پوست شاخه ها را مي كنند و آنها را خيس(نم دار) مي كنند و بسوراخ موريانه فرو مي برند، اين عمل را ياد مي گيرند، و آنرا از نسلي به نسل ديگر منتقل مي كنند ... مفهوم اين عمل همان <خصيصه فرهنگي> ناميده مي شود ....

بسياري از حيوانات با استفاده از علائم و اصوات خاص و مشخص با يكديگر ارتباط برقرار مي كنند ... مثلا، سگ ها هنگام تكان دادن دم، خشنود هستند و هنگام بردن دم مابين دو پا، ترس خود را نشان مي دهند ... دولفين ها با صداها و اصوات مختلف با يكديگر صحبت مي كنند .... دانشمندان با علائم دست (زبان لال ها) قادر به صحبت با برخي از ميمونها بوده و هستند ... ولي براي دانشمندان، نكته مهم در برسميت شناختن <فرهنگ> بعنوان <يك فرهنگ تمام عيار> استفاده از سمبول ها و نشانه هاست ... چنانچه انسانهاي اوليه با استفاده از هر صوت بعنوان يك سمبول مشخص، نخست زبان را اختراع كردند و ميليونها سال پس از استفاده از <اصوات سمبوليك = زبان> قادر به اختراع <خط = اشكال سمبوليك> شدند ....  تاريخ رشد فرهنگي انسان ... تاريخ رشد فرهنگ در جوامع انساني از ماقبل تاريخ شروع ميشود، و مراحل مختلف آن بشرح زير است ...


 

۱- پيشرفت در ساخت ابزار

 ۲- آغاز زراعت و كشاورزي

۳- پيشرفت شهرها

 ۴- پيشرفت خط و نوشتار

 - پيشرفت در ساخت ابزار : انسان اوليه زندگي خود را از طريق جمع آوري گياهان و ميوه جات و شكار حيوانات مي گذراند ... انسان اوليه در دو ميليون سال پيش، بناي ايجاد يك فرهنگ را با ساختن ابزار و وسايل و همچنين بهره گيري از اين وسايل آغاز كرد ... بسياري از اين ابزار و وسايل، سنگ هاي تيز و برنده اي بودند كه انسان اوليه اين سنگها را براي پاره كردن و قطعه قطعه كردن گوشت حيوانات بكار مي برد ... او اين سنگ ها را توسط سنگهاي بزرگتر و صيقل دادن آنها در مجاورت سنگهاي ديگر ساخت، و آنها را بحالت برنده و تيز، ساخته و پرداخته مي كرد .... براي شكارهاي بزرگ، انسانهاي اوليه بايد بصورت گروهي عمل مي كردند، و براي موفقيت بيشتر معمولا رهبري را مشخص مي كردند و از اوامر او اطاعت مي كردند ...

گروه هايي از انسانهاي اوليه كه اين روشها و سلسله مراتب را رعايت مي كردند و چنين قوانيني را در نظر داشتند در شكار و كيفيت زندگي موفق تر بودند ....

شكارچيان، عادات و رفتار حيواناتي را كه شكار مي كردند مرتب زير نظر داشتند ... همين دقت و توجه در فراگيري عادات و رفتار حيوانات، مبنايي براي دانش علمي بشر در نسلهاي بعدي شد ... هنگامي كه علم از توضيح پديده هاي طبيعي عاجز باشد، مردم اين توضيحات را با مراجعه به باورهاي خويش مي پرورانند، و با گذشت قرنها اين باورها به دين و آيين مردم تبديل مي شوند .... در حدود ۲ ميليون سال پيش، انسانهاي اوليه به شكار حيوانات بزرگ روي آوردند ....... با روشهاي بهتر براي شكار، وضعيت و كيفيت تغذيه آنها بهتر شد و جمعيت آنها رو به فزوني گذاشت ... پس از مدتي، هنگاميكه تعداد حيوانات بزرگ بتدريج رو به كاهش گذاشت، بسياري از انسانهاي اوليه به پرورش گياهان و زاد و ولد حيوانات كوچك پرداختند، و اينها از نخستين كشاورزان بودند .....

- آغاز زراعت و كشاورزي زراعت و كشاورزي در ۹۰۰۰ سال قبل از ميلاد مسيح آغاز شد، و اين يكي از مهمترين مراحل رشد فرهنگ در ميان جوامع انساني بود .... پس از ۲ ميليون سال مهاجرت و جستجو براي شكار، دسته هايي از انسانهاي اوليه براي نخستين بار تصميم به سكونت در يك سرزمين خاص و تهيه غذا در محلي خاص و ادامه زندگي شدند ... توليد و تهيه غذا توسط كشاورزان پس از مدت زماني آنچنان رونق يافت كه آنها ديگر به تمام افراد خانواده براي كمك نيازي نداشتند و در اين راستا تعدادي به ساختن كوزه هاي سفالي، دوخت و دوز و كارهاي دستي ديگر پرداختند ... غذاها و فراورده هاي توليد شده در مزرعه توسط كشاورزان توزيع و بفروش مي رسيد، و سهمي از اين فروش را نيز به رهبر يا كدخداي محل مي دادند ... بهمين ترتيب جمعيت آنها رو به فزوني گذاشت ... افزايش جمعيت و سكونت دائمي مردم، شيوه هاي جديدي را براي اداره امور جامعه و ارائه خدمات طلب مي كرد ..... بهمين ترتيب گروه هاي منتخبي بنام <دولت> براي اداره جامعه بوجود آمدند ......

- پيشرفت شهرها در حدود ۳۵۰۰ سال قبل از ميلاد مسيح، شهرها براي نخستين بار در جوامع بشري ظاهر شدند ... ظاهر شدن شهرها و پيشرفت شهرسازي، موجب ظهور حرفه ها و اشتغالات متعدد و بيشتري در ميان مردم شد ...... تعدادي از مردم به صنايع دستي روي آوردند و تعدادي ديگر به تجارت و حمل و نقل و تعدادي به حفاظت شهر، و تعدادي قاضي شدند و تعدادي موبد و معلم ...... دانش و مهارت جديد اين انسانها همه معرف رشد <فرهنگ> آنها بود و اين رشد همچنان ادامه يافت ... تجمع شهري، گروه ها و دسته هاي ديگري از مردم را از نواحي ديگر و با فرهنگ هاي ديگر بسوي خود كشاند ... در اين تجربه شهر نشيني، مردم با آشنايي و مراوده با يكديگر از تجربه هاي جديد همديگر آموختند ... مراودات و مبادلات فرهنگي از مهمترين عوامل شكل گيري <تمدن> است ....

- پيشرفت خط و نوشتار پيشرفت خط و نوشتار، مهمترين مرحله رشد فرهنگ انسان است ... اولين سيستم نوشتاري در حدود ۳۵۰۰ سال قبل از ميلاد مسيح در جنوب شرقي عراق امروزي بوجود آمد ... در همان زمان سيستم خطي ديگري در چين بوجود آمد .... مردم، توسط خط و نوشتار قادر به ثبت افكار و محفوظات و اكتشافات خود و انتقال آنها به نسلهاي آينده شدند ... همچنين قادر به ثبت جلوه هاي تمدن و فرهنگ خود و منتقل كردن آن از يك نسل به نسل ديگر شدند ....

اخلاق چيست؟ اخلاق، مجموعه‌اي از ارزش‌ها در رفتار فردي، جمعي و اجتماعي است که هر کس، بنا بر تشخيص خود به آنها معتقد است .... به بيان ديگر، اخلاق همان رفتاري است که فرد «خوب» مي‌شمارد يا «بد» نمي‌داند .... بسياري اوقات، <اخلاق> را با <وجدان> معادل مي‌دانند ....البته اين تأکيد بر وجدان به اين معنا نيست که تمام اخلاق وجدان است .... زيرا براي مؤمنان به يک دين، مذهب يا ايدئولوژي، معمولا دستورات اخلاقي آن دين يا ايدئولوژي بر معيارها تأثير مي‌گذارد و چه بسا آنچه را که بسياري از عقل بدان رسيده‌اند، نفي مي‌کند ..... به بيان ديگر، گويي اخلاق خردگرا در مرتبه‌اي پايين‌تر نسبت به اخلاق ايدئولوژيک و مذهبي قرار مي‌گيرد .... زيرا براي آموزه‌هاي عقلاني جز عذاب وجدان، جزائي نيست .... اما براي هر مذهب و ايدئولوژي‌اي، قدرت مافوق بشري پاداش و جزا مي‌دهد ....

عرف چيست؟ عرف، اخلاق جمعي و اجتماعي است ... بدين معنا که عرف، مجموعه ارزش‌هايي است که در جامعه مورد قبول همگان است ... يعني مجموعه‌اي از بايدها و نبايدها که در عرصه اجتماع مطرح هستند ... صد البته که تناقض عرف با اخلاق شخصي چيز عجيبي نيست .... يعني اينکه فرد يك چيز را قبول دارد و جامعه چيز ديگر را ...... اما انجام آن عمل توسط فرد يا ديگري، موجب مي‌شود که شخص احساس کند که کار غلطي انجام شده است .... به طور مثال اين که ممکن است کسي از منظر اخلاق (شخصي) به حجاب معتقد نباشد .... اما اگر در جامعه کسي را بدون حجاب ببيند، احساس مي‌کند که به ارزشي عمل نشده است ... اما نسبت بين عرف و اخلاق چيست؟ به طور معمول در يک جامعه، عرف برداشتي از اخلاق است .... معمولا اين برداشت، برداشت لطيف‌تر و آزادتري است .... اما همان گونه که مي‌بينيد در جامعه ما عرف به شدت از اخلاق خشن‌تر و سخت‌گيرتر است .... اين بخصوص در زمينه اخلاق و آزادي‌هاي فردي مردم صدق مي كند، و بالعکس در زمينه مناسبات و روابط اجتماعي و کاري، اخلاق نقش زيادي را در شکل دادن عرف ايفا نکرده است .....

 مصداق بارز آن دروغ‌هايي است که صبح تا شب به هم مي‌گوييم و اصلا هم دچار ناراحتي نمي‌شويم ....... اين عرف غلط تا آنجا پيش رفته است که در برخي زمينه‌ها اخلاق را از روي عرف شکل مي‌دهيم و اين يعني آغاز سقوط اخلاق .....در کل متأسفانه در جامعه ما اخلاق در بند عرف اسير شده است و اينجا اخلاق است که به دليل انسان بودن شکل دهندگانش، خطايا، تخلفات، سجايا و منافع آ‌نها در آن اثر مي‌کند و اينجاست که اخلاق حقيقي که اکنون در مرتبه‌اي فروتر از عرف ايستاده، قرباني مي‌شود و وجدان فردي قرباني عرف اجتماعي مي شود ... بايد بکوشيم که ابتدا اخلاق را در مرتبه‌اي فراتر از عرف قرار دهيم و از آن مهم‌تر اينکه عرف را اخلاقي کنيم و نه اخلاق را عرفي ....... اين رسم يك جامعه مدني است، البته مدنيتي که خود قرباني عرف و سياست عرفي شده است ...  اخلاق و رابطه آن با آزادي: مراحل تكامل آزادي رابطه بسيار نزديكي با تكامل اخلاق دارند.

 در واقع , تكامل اخلاق يك روي يا جنبه تكامل آزادي است , و مراحل مختلف تكامل باورهاي اخلاقي مراحل متعدد تكامل آزادي انسان نيز هستند.بسياري از اخلاق شناسان نظر داده اند كه اخلاق بياني از آزادي است و اينكه زندگي اخلاقي فقط تا جايي معنا دارد كه عمل انسانها از روي آزادي صورت بگيرد. بديهي است كه اگر همه اعمال ما صرفاًَ نتيجه تعيين شده علل خارجي ميبودند, آنگاه غلط يا صحيح خواندن آنها , و همينطور گفتن اينكه ما ميبايست اين كار را انجام دهيم تا اينكه كاري ديگر را , هيچ معنايي نداشت .

چرا كه در چنين حالتي ما اختياري از بابت اعمال خويش نداشتيم . فلاسفه مذكور در اين مورد ظاهراًَ حق داشتند.ليكن آنچه آنان نميديدند , اين بود كه آزادي چيزي است كه به نحوي اجتماعي و بر مبناي فعاليتهاي گروههاي معيني تكامل ميابد. و همين امر در مورد اخلاق نيز صادق است .اخلاق انساني بياني از يك قانون اخلاقي ابدي نيست كه از آسمان نازل شده و بگونه اي بر نوع بشر فرود آمده باشد .همينطور , اخلاق انساني بصورتي كه كانت تصور ميكرد بياني از يك امر مطلق كه ذاتي اراده بشري است , نميباشد.

اخلاق محصول سازمان اجتماعي انسانهاست از آنجا كه انسانها در جامعه زندگي ميكنند, ضرورتاًَ قواعدي اخلاقي براي تنظيم روابط متقابل و فعاليتهايشان در جامعه به بار مي آورند. اين امر در روابط با افراد به معناي پديد آمدن يك نيروي به قيد آورنده اخلاقي است كه به سبب خصلت تنظيم كنندگي اجتماعي رفتار آن , از خارج تحميل ميگردد. اين امر خصلت ويژه اي را براي يك نيروي اخلاقي فرض ميكند : ما مجبور نيستيم كه بدرستي عمل كنيم بلكه بايد چنين كنيم.اخلاق شامل معيارها و اصول معيني از رفتار است , و به ما ميگويد كه چيزهاي معيني بايد انجام شوند و چيزهاي ديگري نبايد انجام شوند , صرف نظر از اينكه افراد ميخواهند اين كارها را بكنند يا نه , يا اينكه عملاًَ آنها را انجام ميدهند يا نه .

تمامي معناي واژه هاي اخلاقي مانند خوب , بد, بايد و جز اينها ,مشمول معيارهايي هستند كه متكي به تمايلات , محركات دروني و اعمال خاص افراد, نميباشند . و چنين معيارهايي دقيقاًَ به سبب ضرورت اجتماعي تنظيم رفتار افراد , تصور پذيراند, و ضرورتاًَ قابل تصور اند.بديهي است كه تصور و شناخت چنين معيارهايي چيزي جدا از عمل كردن به آنهاست .

 بطور كلي , هر جامعه اي شكلهاي گوناگوني از آموزه ها را براي آموختن و ترغيب مردم به انجام كاري كه بايد بكنند , بوجود مي آورد. اين آموزش و ترغيبات از تشويقها و تنبيهات كم اهميت گرفته تا نظامهاي پاداش و مجازات, را شامل ميشوند , نظامهاي اخير عمدتاًَ ناظر به اعمالي هستند كه مستقيماًَ متضمن تامين زندگي يا مالكيت اند. اما در جوامع نا متجانس و در جايي كه انسانها به زيان ديگري سود ميبرند و با يكديگر به رقابت ميپردازند , بخش بزرگي از اخلاق شديداًَ شكل چيزي را بخود ميگيرد كه به ديگران موعظه ميشود اما خود فرد موعظه كننده آن را انجام نميدهد. در چنين حالتي اخلاق از دو رويي جدايي ناپذير است. سرانجام , هنگامي كه معيارهاي اخلاقي نه تنها در غالب اوقات كنار گذارده ميشوند , بلكه مورد شك قرار ميگيرند و تماماًَ ناديده گرفته ميشوند , و هنگامي كه آموزه هاي گوناگون اخلاقي دچار تزلزل ميگردند و ضعيف ميشوند , اين نشانه اي از يك بحران عميق اجتماعي است .كل روابط اجتماعي مشروط به روابط انسانها در توليد جامعه و مبتني بر آنهاست .و از اين روي اخلاق, در هر جامعه اي به عنوان تنظيم كننده مراوده اجتماعي محصول روابط معيني بين انسانها در توليد است . اخلاق بازتابي از اين روابط است و همراه با آنها تغيير ميكند, و هر گروهي در جامعه باورهاي اخلاقي مطابق با وضعيت خاصي كه دارند را بوجود مياورند.

در تحليل نهايي , انسانها , آگاهانه يا نا آگاهانه باورهاي اخلاقي خود را از روابط عملي اي كه وضع گروهي شان مبتني بر آن است , ميگيرند, يعني از روابط اقتصادي كه در آن توليد و توزيع انجام ميگيرد. در تحليل نهايي , تمامي نظريه هاي اخلاقي پيشين محصول مرحله اقتصادي هستند كه جامعه در دوره خاصي به آن رسيده است .از اين روي , طبيعي است كه باورهاي اخلاقي بايد از بسياري جهات بين نظامهاي اجتماعي متفاوت و گروههاي مختلف , متفاوت باشند. در عين حال , ما بايد انتظار داشته باشيم كه همواره چيزي , و غالباًَ چيزهاي زيادي , را در آنها مشترك بيابيم , و عملاًَ نيز ميابيم چرا كه نظامها و گروههاي مختلف اجتماعي نمايانگر مراحل مختلف تكامل تاريخي واحدي هستند و بنابر اين از يك زمينه مشترك تاريخي برخوردارند, و به همين دليل است كه لزوماًَ عناصر مشترك بسياري دارند. گذشته از اين , در مراحل مشابه يا تقريباًَ مشابه تكامل اقتصادي نظريه هاي اخلاقي ميبايست بنا به ضرورت , كم و بيش مورد توافق قرار گيرند.

 مثلاًَ از لحظه اي كه مالكيت خصوصي اشيا منقول تكامل يافت , در همه جوامعي كه اين مالكيت بوجود آمد , اين قانون اخلاقي نيز ميبايست براي همه آنان مشترك باشد: به مال ديگران دست درازي نكنيد. اخلاقيات هر گروه اجتماعي بيانگر آمالهاي آنان براي آزادي است . شالوده اين قواعد اخلاقي در جايي كه اين گروه در توليد اجتماعي دارد و نيز در ارتباط گروه فوق با وسايل توليد, قرار دارد. در جايي كه چنين گروهي زير نفوذ و حاكميت گروه ديگري قرار گيرد , ممكن است باورهاي اخلاقي اين گروه را بپذيرد , غالباًَ به ضرر خود و به نفع ديگري . ولي در جايي كه انسانها از هدفهاي خويش آگاه ميگردند و براي نيل به آن ميكوشند, نقشي فعال و نه صرفاًَ منفعل , در ديناميسم تحول اجتماعي بازي خواهند كرد .

در چنين ديناميسمي انسانها آزادي خود را محقق ساخته , اخلاق خود را تكامل ميبخشند. چرا آزادي مستلزم اخلاقيات است ؟ بدين سبب كه آزادي، عمل درست در مقابله با عمل بر مبناي <محركات دروني> يا عمل بر مبناي اجبار بيروني است .... در جايي كه مردم به واسطه <محركات دروني> يا به سبب <اجبار بيروني> دست به عمل ميزنند, آزاد نيستند, بلكه بوسيله بخت يا علل خارجي در قيد قرار دارند. انسانها هنگامي آزادانه عمل ميكنند كه خود سنجيده و آگاهانه , جريان عمل خويش را تعيين كنند از اين روي انسانها در تحقق و اعمال آزاديشان قواعد يا اصولي براي عمل خود مي آفرينند كه باورهاي اخلاقي آنان را تشكيل ميدهند ... پس اخلاقيات آنان با شرايط و هدف تلاش آنان , كه مبتني بر شرايط واقعي زندگيشان است , مطابقت دارند.در جامعه نامتجانس , اخلاق همواره و ضرورتاًَ نامتجانس است . اين اخلاق دقيقاًَ بيانگر الزامات , آگاهي اجتماعي و ميزان و نوع آزادي گروههاي مختلف است . و هنگامي كه گروهي از ميان ميرود , و اخلاق آن نيز از ميان برداشته ميشود , و راه را براي اخلاق متفاوتي ميگشايد، ما ميتوانيم بگوييم آن اخلاقي عاليتر است كه جامعه را در برداشتن گامي جلوتر در مسير پيشرفت مادي و آزادي ياري رساند ....

اين دو از هم جدايي ناپذيرند, چون مردم در تلاش براي آزادي بيشتر، پيشرفت مادي خود را محقق ميسازند، و در تلاش براي پيشرفت مادي، آزادي بيشتري را تحقق ميبخشند .... زندگي غني تر، هدف هر زندگي آزاد و فعالي است، و همين است كه ملاكي عيني را براي قضاوت در مورد اينكه چه اخلاقي عاليتر است , فراهم ميكند .اخلاق متجانس , اخلاق انساني است . اخلاقي واقعاًَ انساني كه در وراي درگيريهاي گروهي و ميراث فكري آن قرار گيرد ... اين اخلاق، فقط در مرحله اي از تكامل جامعه امكانپذير است كه نه تنها اين درگيريها از ميان رفته باشند , بلكه در عمل نيز فراموش شده باشند .... چنين اخلاقي بيانگر اصول و قواعد عمل آزاد است كه توسط آن، تكامل آزاد هر فرد، شرط تكامل آزاد همه مي باشد .... اين اخلاق از چيزي جز شناخت الزامات انساني و چكونگي ارضاي آنها ناشي نمي گردد ...و در شرايطي كه انسانها تسلطي سنجيده و آگاهانه بر وسايل ارضاي اين نيازمنديها دارند, اين اخلاق بيانگر آزادي و اصل راهنماي فعاليت آزاد آنان است.اخلاق برتر بر مبناي درك شرايط و الزام تلاش براي آزادي واقعي انسان بنا ميشود ...


منطق منطق از واژه يوناني Logos ، توانايي درست انديشيدن و صحيح فكر كردن است ... اين درستي و صحت بر چهار پايه يا اصل استوارست:

 - همانستي ، يكتايي (identity) كه به معني همانندي كامل الف با خودش مي باشد. الف، تنها هنگامي كه در تمام موارد با خودش يكي باشد، منطقي است الف=الف مطابق اين اصل، هر مفهوم بكار رفته در يك جمله (يا گزاره ، دليل ، داوري) بايد داراي تعريف يگانه اي در همان جمله (گزاره ، دليل ، داوري) باشد. - البته آگاهي و سوبژه (شناساگر = subject) داراي اين ويژگي نيست ، چرا كه هميشه از نظر زماني و ‌مكاني دگرگون مي شود. يعني سوبژه با خودش همواره يكي نيست ، ولي بدليل رشد و نمو و تكامل ، ادامه خودش مي باشد و اين ضد منطقي نيست .

- نبود تناقض، يعني يك نظر (جمله ، گزاره ، دليل ، داوري) نبايد داراي تناقض باشد .... دو گفته متناقض، نمي توانند بطور همزمان در يك جمله درست باشند .... هرگاه يكي درست باشد، ديگري اشتباه است .... يك داوري نمي تواند همزمان تاييد كننده و تكذيب كننده باشد.

- درستي يكي از دو استدلال متقابل و مطرح، كه تنها يكي از آن دو مي تواند درست باشد و كاربرد استدلال سوم، روا نيست.

- دليل بسنده، يعني هر رخداد و يا هر شناختي را تنها هنگامي ميتوان بعنوان درست پذيرفت كه دليل كافي براي آن وجود داشته باشد. - در «منطق صوري پايه اي» مفهوم ها و ويژگي هاي كلي و عمومي آنها مورد بررسي قرار مي گيرد .... ويژگي هاي بنياني در مفهوم در گزاره منطقي (آگزيوم = axiom) بيان مي شود. گزاره هاي منطقي --> مفهوم ها --> داوري ها --> نتيجه گيري. مجموع اين چهار عنصر، تشكيل دهنده منطق ناب هستند . - منطق كاربردي ، به بررسي و آموزش تعريف ها ، سند و دليل آوري ها و روش ها مي پردازد .... در قلمرو منطق، همچنين موضوعاتي چون شناخت منطقي ، علم منطق ، منطق زباني و سيستم ها نيز بررسي مي شوند ....علم منطق ، آموزش فكر و انديشه موجود و مربوط به مفهوم هاست و نه شناخت آنها. يعني افزايش آگاهي و دقت، بگونه اي فرمال، است . - منطق از سوي ارسطو، بنيانگذاري و بعدها توسط نوافلاطوني ها تدقيق شده و در سده هاي ميانه و سكولاستيك بارور گشت ...

اومانيسم، سكولاستيك را از منطق دور نمود .... از سده هفدهم ميلادي به بعد، شكل رياضي فكر كردن بر منطق تاثير گذاشت (بويژه از سوي لايبنيتز Libnitz) ... منطق ترانسندنتال كانت در واقع تئوري انتقادي شناخت است ... منطق ايده آليسم آلماني (هگل) ، منطق نظرآورانه متافيزيكي است .. شوپنهاور ، نيچه ، برگسون ، .. مخالف منطق سنتي بودند ... - منطق در زمان كنوني داراي شاخه هاي گوناگوني است: منطق متافيزيكي (هگليانيسم) ، منطق روانشناسانه (نو كانتيانيسم) ، منطق چيزها ، منطق نو سكولاستيك ، منطق فنومنولوژيكي ، منطق روش شناسانه (متدولوژيك) و لوژستيك ... لوژستيك (منطق رياضي ، سمبليك symbolic logic) شكل مدرن منطق در دوران ماست كه از نظر صورت بندي با منطق سنتي متفاوت است ...

اين منطق به معني و درون مايه گفته ها توجه ندارد ، بلكه تنها به نحو شناسي (گرامر = syntax) يعني رابطه ميان نشانه ها و ارتباط ساختماني جمله دقيق مي شود .... - منطق چند ظرفيتي (many-valued logic) شامل تئوريهاي منطقي است كه براي گفته ها ، بيشتر از دو ارزش حقيقي در نظر مي گيرند ... مطابق منطق كلاسيك، گفته ها يا حقيقي (درست) هستند يا دروغين (اشتباه) ... يعني هر گفته اي بايد يكي از اين دو حالت (درست - اشتباه) را بطور مشخص داشته باشد ... از همين روست كه منطق كلاسيك را منطق دو ظرفيتي (bivalence) ناميده اند ... در منطق سه ظرفيتي، اما بر اين هستند كه گفته ها داراي يك حالت يا ظرفيت نامشخص نيز مي باشند: درست ، اشتباه ، نامشخص . منطق، استنتاج يك گزاره جديد از گزاره هاي قديم است ... اين گزاره هاي قديم كه ما از آنها گزاره جديدي را استنتاج مي كنيم مي توانند گزاره هايي صرفا مفروض باشند ... مي توانند گزاره هاي باشند كه فقط مفروض نيستند بلكه مورد اعتقادند .... و يا ميتوانند گزاره هاي باشند كه صرفا مورد اعتقاد هم نيستند بلكه مورد علم اند يا معلومند ... اما منطق، اصلا كاري به اين ندارد كه گزاره هاي قديم كه قرار است از آنها به گزاره جديدي برسيم آيا مفروضند يا مورد اعتقادند يا معلومند .... منطق با گزاره هاي مفروض همان معامله را مي كند كه با گزاره هاي مورد اعتقاد و با گزاره هاي مورد اعتقاد هم همان معامله اي را مي كند كه با گزاره هاي معلوم .....

با اينكه اين سه دسته گزاره، سه دسته گزاره كاملا متفاوتند، منطق، فقط و فقط دغدغه اش اين است كه آيا از گزاره هاي قديم مي توان به گزاره جديد رسيد يا نه ...مثلا منطق به من و شما حكم مي كند كه <الف ب است> و <ب جيم است> مي توان به نتيجه الف جيم است رسيد .... پس مي توان به آن نتيجه رسيد حتي اگر <الف ب است> كاذب باشد و هم ب جيم است> كاذب باشد و هم <الف جيم است> كاذب باشد .. از سوي ديگر از <الف ب است و جيم دال است> به نتيجه <الف دال است> نميتوان رسيد ...... پس نميتوان به آن نتيجه رسيد حتي اگر <الف ب است > صادق باشد و <جيم دال است> صادق باشد و <الف دال است> صادق باشد ...... در استدلالي اگر بتوان از مقدمات به نتيجه رسيد ، اين استدلال به لحاظ منطقي، استدلالي معتبر (valid) است ... حال اگر اين استدلال معتبر بخواهد استدلالي صحيح (sound) هم باشد آنوقت البته بايد همه مقدماتش صادق هم باشد ... بنابر اين ما سه مفهوم مختلف را نبايد در منطق با هم اشتباه كنيم ... يكي اعتبار منطقي استدلال ..... دوم، صدق يا عدم صدق مقدمات آن استدلال ....... و سوم، صحت يا سقم استدلال ....استدلالي معتبر است كه بشود از مقدماتش به نتيجه اش راه برد .... اين استدلال معتبر اگر بخواهد صحيح هم باشد بايد همه مقدماتش و طبعا نتيجه اش هم صادق باشد ..... بنابر اين ممكن است استدلالي معتبر باشد اما صحيح نباشد ... وقتي استدلالي در عين اينكه به لحاظ هيات و صورتش ، اعتبار منطقي خودش را محفوظ نگه داشته است ولي همه يا بعضي از مقدماتش صحيح نيستند ، نتيجه آن استدلال نمي تواند ضرورتا صحيح باشد ...

ليبراليسم ليبراليسم از كلمه ليبرال به معنای آزادی و آزاديخواه گرفته شده و به آن جهان بينی جامعه شناسانه و ايدئولوژی سياسی گفته می‌شود كه فرد در مركزيت آن قراردارد. ليبراليسم به دو وجه اساسی از آزادی ممتاز است: آزادی از فشار و اختناق و آزادی انتخاب. آزادی از فشار و اختناق در معنای سياسی آن به معنای حق داشتن فعاليت آزاد سياسی رها از تهديد ، ترور وهرگونه فشار ، شكنجه و سانسور است. آزادی انتخاب نظر دارد به اينكه انسان‌ها حق دارند شغل خود ، محل زندگی خود و سرگرمی اوقات فراغت خود را آزادانه انتخاب كنند، برای نمونه مصرف كنندگان حق دارند كه آزادانه كالا و خدمات مورد نظر خود را انتخاب كرده و يا موسسه و شركت دلخواه خود را تاسيس نمايند. اين مكتب برخاسته از آبشخورهای رنسانس ؛ انسان دوستی (اومانيسم) ، تجربه گرايی ، عقل گرايی و ناگزير اصلاح دين بوده و به ويژه به آرمان‌های بنيادينی چون اصالت و خودمختاری فرد و برابری تاكيد دارد. هواداران دموكراسی ليبرال از كثرت گرايی و نهاد‌های مدنی به عنوان پايه و اساس دموكراسی دفاع كرده‌اند. حكومت ليبرال بايد مبتنی بر رضايت و خواست حكومت‌ شوندگان باشد. ليبراليسم، برای حمايت از حقوق افراد و اقليت‌ها، اهميت بسياری برای محدود كردن قدرت حكومت قائل است. اين محدوديت‌ها حقوقی‌اند كه به نامهای مختلفی مشهورند، «آزادی‌های مدنی» و «حقوق فطری- طبيعی» و «حقوق بشر» و طبق اعلاميه‌‌ی استقلال امريكا عبارت‌اند از:

 «حق زندگی و آزادی و تعقيب سعادت» و طبق اعلاميه‌ی حقوق بشر در انقلاب كبير فرانسه عبارت‌اند از: «حق آزادی و مالكيت و امنيت و مقاومت در برابر ظلم». اين حقوق نقض‌نشدنی و سلب‌نشدنی و جهانی‌اند. همه‌ی اعمال حكومت نسبت به فرد شهروند بايد برابر با روند قانون باشد و چنانچه اين روند نقض شود، قوه‌ی مستقل قضاييه بايد مانع از آن شود.تاكيد بر اصول ليبراليسم از آن رو اهميت دارد كه ليبراليسم در غرب با قدرت دينی١ كليسا و استبداد سلطنتی در افتاد و اصول نخستين آنرا ازجمله تفكيك قوا، جامعه‌ی مدنی ، نظارت مردم ، اولويت آزادی فردی بر عدالت اجتماعی ، تمايز حوزه‌های عمومی و خصوصی ، تساهل نسبت به عقيده و انديشه ديگران تشكيل می‌دهد.نگرش فلسفی ليبراليسم بر سه زمينه اصلی استوار است:

- فردگرايی ، ليبراليسم تعهد عميق و اهميت والايی برای به فرد و فردگرايی دارد. اما خود فردگرايی هم چهارپايه دارد: الف- اولويت فرد، ليبرال‌ها معتقدند كه آنچه در ارزيابی‌های سياسی و اجتماعی به حساب می‌آيد، فرد است. سرنوشت فرهنگ، ملت و زبان هميشه نسبت به سرنوشت فرد در درجه دوم اهميت است. بالاترين ارزش مربوط به چگونگی زندگی مردان و زنان است. كه همان اهل مكتب «فايده نگری» باشند انسان محور اصلی است و هرگز نبايد از او برای رسيدن به هدفهای وسيع تر خواه اجتماعی، خواه سياسی و خواه اقتصادی به عنوان ابزار استفاده كرد.

-آزادی و اختيار افراد - ليبرال‌ها می‌گويند فرد بايد در گزينش هدف و اداره زندگيش آزاد و مختار باشد.

- برابری افراد- برابری افراد نه در معنای اقتصادی آن بلكه بر مبنای ارزش ذاتی و اساسی يكايك انسان‌ها به گونه‌ای كه به طور مساوی در طراحی و عملكرد نهادهای جامعه سهيم باشند. بايد به همه كس كه زندگيش را به دلخواه صلاحديد و سليقه خودش اداره كند، احترام برابر گذاشت.

- خرد فردی - آزادی انديشه و بيان و عقيده و مذهب كافی نيست، بلكه قواعد و نهادهای سياسی و اجتماعی بايد در پيشگاه خرد فردی قابل توجيه باشند. هر كس جرات كند با مغز خود بينديشد و در دادگاه خرد خويش، هنگامی كه سياست يا نهادی را مورد محاكمه قرار می‌دهد، بتواند آن را تصويب و تأييد كند. اين اصل، مهمترين اصل ليبراليسم و به معنای اعتماد به خرد و توانايی انسان و اصل خود مختاری فرد كه هيچ قيموميتی را برنمی تابد از عصر روشنگری به يادگار مانده است. اصول ليبراليسم گر چه در هر كشوری فرايند ويژه‌ی خود را داشته با اين حال جهانشمول است ، به ويژه آنكه ليبراليسم پس از جنگ دوم جهانی در مقابل فاشيسم و نازيسم پيروز شد. به ياد بياوريم كه آرمان ليبراليسم كشورهايی چون هند ، جاپان را كه از نظر فرهنگی به ما نزديك هستند و كشورهايی به شدت سنتی محسوب می‌شدند امروز در زمره كشورهای دموكرات درآورده است و كشورهايی ديگر از جمله كوريای جنوبی و مالزيا و اندونزيا در حال پيوستن به اين خانواده‌اند. ليبراليسم تا كنون در سه شكل پديدار شده است: ١- ليبراليسم كلاسيك ٢ - ليبراليسم اجتماعی سوسيال ليبراليسم ٣ - نئو ليبراليسم .

- ليبراليسم كلاسيك از سده‌ی هفدهم تا نيمه‌ی سده‌ی نوزدهم همراه با رشد سرمايه داری تجاری و انباشت سرمايه را در بر می‌گيرد. از نظر تاريخ انديشه سياسی اين ديدگاه متعلق به بورژوازی نوپای اروپاست. دولت(State) نيز مجموعه‌ای است كه تنها از رهگذر روابطی كه افراد با يكديگر برقرار می‌كنند، پديد می‌آيد. نظريه اصالت فرد (كه بيشتر مرهون‌هابز است) از فرضيه‌ی وضع طبيعی آغاز می‌كند كه افراد با دلبستگی‌های متفاوت و منافع متضاد برای جلوگيری از نابودی جمعی خود بر پايه‌ی توافقی همگانی در جامعه‌ی سياسی گرد می‌آيند. اين مكتب در اين رهگذر از مسيحيت٢ متاثر بوده است. بدين ترتيب اديانی كه براساس وحدانيت و توحيد استوارند شريك و انباز نمی‌پذيرند نرمش كافی برای دموكراسی ندارد.

گذشته از مسيحيت، فلسفه رواقيون٣ با خواست‌های برابری خواهانه و تاكيد بر تجربه حسی و اصالت عقل در شكل گيری و تاثيرگذاری انديشه ليبرالسم موثر بوده است.در اين مرحله تكيه به حقوق طبيعی و حق فردی بود. تامس‌هابز ، جان لاك ، متتسكيو ، ولتر، جان استوارت ميل٤، جرمی بنتام ، جيمز بنتام ، جيمز ميل ، هربرت اسپنسر. بنژامن كنستان، آدام اسميت و آدام فرگوسن به عنوان نظريه پردازان برجسته ليبرال با طرح قرارداد اجتماعی ، حقوق طبيعی ، عقلانيت فايده طلبی ، رقابت جويی ، اقتصاد بازار آزاد و جامعه‌ی مدنی در تكميل آن كوشيدند. با اين نگرش بورژوازی نوخاسته و رو به رشد توان رويارويی و درهم شكستن اقتدار مذهبی ، فئوداليسم و استبداد سلطنتی را يافت. در نگرش و جهان بينی ليبراليسم هيچ چيز مقدس نيست نه مقام‌های سلطنتی و اشرافی و يا مقامات مذهبی (كشيش‌ها، ملاها ، كاردينال‌ها و پاپ‌ها ، اسقف‌ها، آيت الله‌ها و حجت الاسلام‌ها ) ، سوژه‌ی اصلی انسان و آزادی او است كه با اعتبار والای جان انسان در فرهنگ ما همخوانی دارد. انقلاب ١٦٨٨ انگلستان ، اعلاميه استقلال ١٧٧٦ ايالات متحده آمريكا، اعلاميه‌ی حقوق انسان و شهروند مجلس انقلابی فرانسه در سال ١٧٨٩ از دستاوردهای جنبش ليبراليستی هستند. برای نمونه در ماده نخست اعلاميه‌ی حقوق بشر و شهروندان ١٧٨٩ اعلام شده است:

«انسان‌ها آزاد به دنيا می‌آيند و در حقوق خود نيز آزاد و برابر می‌مانند.» اين برابری حقوق دربردارنده برابری در همه‌ی حقوق اساسی است بدين معنا كه فقط حقوقی را می‌توان حقوق اساسی شمرد كه همه‌ی شهروندان از هر طبقه اجتماعی ، جنس ، دين ، نژاد و غيره از آن برخوردار باشند. مفاهيم كلاسيك انديشه ليبرالی ، همچون آزادی و خودمختاری فردی ، حقوق طبيعی و جهانشمول بشر، قرارداد اجتماعی ، باور به پيشرفت ، خردگرايی ، انسان باوری و مدارای دينی ، عناصر اصلی گفتمان مدرنيته و جهان بينی مدرن شد و در معنای وسيع خود سرچشمه دموكراسی ، اصلاح طلبی ، سوسياليسم و راديكاليسم گرديد.

- ليبراليسم اجتماعی سوسيال ليبراليسم ليبراليسم اجتماعی – بورژوازی تجاری با پشت سر گذاشتن فرايند انباشت ثروت شرايط ورود به مرحله توليد كالايی از طريق شركت در فعاليت علمی و فنی، طبقه‌ی كارگران را پديد آورد و پا در انقلاب صنعتی گذاشت. توسعه‌ی صنعتی دگرگونی‌های ژرفی را در بافت اجتماعی جامعه‌ی مدرن موجب شد و هنگام آن بود كه بورژوازی مسئوليت اجتماعی را نيز بپذيرد. در اين مرحله ليبراليسم نشان داد كه توان و قوه‌ی تحول پذيری را دارد و با پذيرش معيارهای برابری خواهانه و عدالت جويانه به شكل ليبراليسم اجتماعی ( سوسيال ليبراليسم) متحول گشت. برگزيده ترين انديشمندان نسل ليبراليسم مدرن از قرن نوزدهم به بعد تامس هيل گرين ، برنارد بوزانكت تا لئونارد‌هاب‌هاوس ، رونالد دوركين ، مكفرسون ، مايكل والزر، ويليام بوريج و جان رالز بودند در واقع تاثيرگذاران بر اين مكتب در قرن بيستم نام‌های بسياری از بزرگان را همچون جان ديويی ، ويليام جيمز ، كارل پوپر ، ايزا برلين، فريدريش‌هايك ، جان رالز و‌هانا آرنت و… را در بر می‌گيرد كه در غنی كردن اين انديشه سهم بسزايی داشته‌اند..اين ايده در اين معنا با دموكراسی پيوند خورد و در معنای گسترده خود گرچه موافق اقتصاد آزاد است اما مخالف دولت رفاه نيست ، سوسيال دموكراسی برخاسته از ليبراليسم است.

 


امروز كه سوسيال دموكراسی در اروپا و حزب كارگر در انگلستان متمايل به راست شده است انديشمندانی چون جان رالز با طرح نظريه «عدالت به معنای انصاف» در جامعه را مطرح می‌كنند. اين درست است كه پيشينه تاريخی دموكراسی با عوامل گوناگونی و از اساسی ترين آن سرمايه داری گره خورده و گويی با آن متولد شده است. كيست كه نداند كه آزادی رقابت ، آزادی مشاركت از عناصر اصلی سرمايه داری محسوب می‌شود يا دستكم می‌شود گفت دموكراسی بورژوايی بدون نظام سرمايه داری آزاد ممكن نيست، چنانكه جامعه مدنی نيز بدون اين عوامل قابليت تحقق ندارد ولی اين گفته كارل پوپر را نيز به ياد داشت كه همچنين گفته است «هم در علم و هم ليبراليسم نزديك تر شدن به حقيقت مستلزم حذف خطاهاست نه حذف مخالفان». ويليام جيمز را كه برآن است كه جامعه صرفا از اجزا (افراد) است و هيچ خيری بالاتر از رفاه آنان متصور نيست.

- نئو ليبراليسم از دهه ١٩٧٠ گرفتارشدن جامعه‌های سرمايه داری در چنبره‌ی بحران اقتصادی و تورم موجب انتقاد از سرمايه داری دولتی و سوسيال دموكراسی شد و با فروپاشی شوروی و بلوك شرق حكومت‌های افراطی و راست نو در اروپا(تاچريسم) و آمريكای شمالی (ريگانيسم) تقويت گرديدند. براساس اين نگرش دخالت دولت در توليد و برنامه ريزی اقتصادی ناكار آمد توصيف شده است.

فريدريش‌هايك ، ميلتون فريدمن، رابرت نوزيك از متفكران اين نگرش هستند. اين گرايش به راست كه از سال‌های ٩٠ شدت يافت و اصل برابری را مخل آزادی می‌داند ديری نپاييده و فروكش كرده است و به نظر نمی‌رسد كه بتواند راه برون رفت مناسبی از مشكلات جامعه‌های اروپا و آمريكا بدست دهد.. حال می‌توان تصور كرد كه آن گروهی كه ليبراليسم را در كشورهای جهان سوم با نئو ليبراليسم می‌سنجند تا چه اندازه به فريبكاری دست می‌زنند.

دموكراسی مدرن با تاثير پذيری از تجارب خود تركيب‌ها و تصاويری از اختلاط و امتزاج ليبراليسم كلاسيك و اصل دموكراتيك برابری افراد در انتخاب حكومت ارائه می‌دهد. اصل نخستين كه بر حق فرد برای كسب ثروت و مال اندوزی و اقتصاد بازار تاكيد می‌كند ، ايده برابری دموكراسی را مغاير با آزادی و برابری واقعی انسان‌ها می‌داند و مشكل اساسی ليبرال دموكراسی همواره يافتن راهی برای ايجاد سازش بين اين دو بنياد فلسفی است. به ديگر سخن ليبراليسم خواستار برابری حقوق برای همه‌ی انسانها و در همه جاست. اين برابری شامل درك برابری طلبانه اقتصادی يا اخلاقی نيست مراد آنست كه همه در برابر قانون حقوق مساوی دارند و حق دارند از آزادی مدنی برخوردار باشند. ليبراليسم تضادها را حل نمی‌كند ، تنوع و آزادی عقايد ، آيين‌ها و مذاهب اشخاص را می‌پذيرد، از تاسيس انجمن‌ها از هر نوع : سياسی، اجتماعی، اقتصادی، دينی، فرهنگی پشتيبانی می‌كند و بردباری را در جامعه به شهروندان توصيه می‌نمايد.

مدرنيته كه از madernus لاتين می آيد را می توان مختصراً چيزی چون «نو كردن قاعده مندانه» (و هدفمند) تعريف كرد. اين سخن از فيلسوف فرانسوی هانری لوفور است كه به نگاه ما ـ حداقل در فرانسه ـ نخستين انديشمنديست كه به كار بررسی مدرنيته پرداخت. اثر وی در اين باره، كه البته اندكی ناشناخته مانده، در سال 1962 ميلادی در پاريس به چاپ رسيد. مدرنيته نخست دريافت زيبايی شناسانه دارد. متفكرين غربی همگی بر اين نكته هم نظرند كه فرهنگ اروپايی نخست در زيبايی شناسی و سپس در ادبيات بود كه از عنوان مدرنيته سخن گفت. بودلر اديب پرنفوذ فرانسوی و سپس آرتور رمبو ، شاعر پرآوازه همين كشور از مدرنيته صحبت كرده اند و هر دو آنرا چون كيفتی در «نوسان»، «انتقالي» و «ناپايدار» خوانده اند .ولی بسرعت اين عنوان از حوزه ادبيات خارج شده و از حوالی سالهای 60 ـ 70 ميلادی فضای جديدی را اشغال كرد.

انديشمندان بتدريج در حوزه های هنر، شهرسازی، معماری، بالاخره جامعه شناسی، انسان شناسی، تاريخ و خصوصاً فلسفه، از مدرنيته صحبت كرده اند.

اما چگونه مدرنيته به اين حوزه های فكری راه يافت؟اگر دقيق شويم، درمی يابيم كه غرب از دهه 60 وارد نوعی بحران جدی در بنيادهای تمدنی اش شد. در حوزة فكری اثرات قابل توجهی نمودار اين بحرانند. در حوزة اجتماعی جنبش اعتراضی 68 ـ 69 در كشورهای صنعتی نيز نشان مهم اين پديده است.به عبارت ديگر، بنظر می آيد كه از زمانی از مدرنيته صحبت شد كه غرب بتدريج به بحران آن، يعنی به دوران پس از آن، يا همان «پست مدرنيته» می انديشيد!نخستين آثار پيرامون پست مدرنيته در دهة 70 ميلادی پديدار شد. يعنی ما پس از جنبش 69 شاهد پرسش و ترديد از بنيادی ترين عناصر پايه گذار تمدن غرب هستيم. در حالی كه تمدن غرب مدرن در ابتدای پيدايشش، تلاش كرد تا آزادی را قانوني، و سپس آنرا در حد ممكن اجتماعی كند، جنبش 1969 در انديشة خصوصی كردن آن آزادی بود.

 به اين ترتيب بود كه، از اين دوران به بعد، نوعی فردگرايی جديد در جوامع صنعتی رشد كرد كه در پی آن كم كم منافع جمعی از منافع فردی جدا شد. دوران گرايش به جمع گرايی تقليل يافت، و هرچه بيشتر آزادی به امر خصوصی بدل گرديد و ايدئولوژيهای جمع گرا اعتبار خود را از دست دادند.اما اين امر در عين حال مرتبط بود با پيدايش پديدة ويژة ديگری. ما در اين دوران، درست برعكس دوران پس از «روشنايي»، شاهد جدايی ميان مسير علم و صنعت از مسير اجتماع و سياست شديم،. ديگر علم و اقتصاد برای منافع اجتماع، سياست و سيته (Cité) حركت نمی كرد.ازطرفي پس از دهة 60، توليد اقتصادی و گسترش علمی كم كم مسيری مستقل از يكديگر را پيمودند و هريك در پی هموار كردن منافع خاص خود برآمدند. البته دقت شود كه پژوهشگران همه جا تأكيد دارند كه اين تحول در واقع بتدريج پس از جنگ جهانی دوم آغاز شد. اين تحول بسيار اساسی در آثار جامعه شناس محافظه كار امريكايی دانيل بل و فيلسوف راديكال فرانسوی فرانسوا ليوتارد بررسی شده و از جامعة جديد بنام جامعة «پست صنعتي» يا «پست مدرن» نام برده شده است.

 آلن تورن جامعه شناس ميانه رو فرانسوی پيش از اين نيز آنرا جامعة «پست صنعتي» خوانده بود. جدايی علم و اقتصاد از جامعه و سياست در تحليل دانيل بل به عنوان ناهماهنگي (incohérence) ميان عوامل پايه گذار تمدن غربی خوانده شده است. اما چرا ناهماهنگي؟ هماهنگی در كجا است؟دانيل بل ميگويد كه جوامع مدرن در ابتدای حياتشان از نوعی هماهنگی درونی برخوردار بوده اند. اين هماهنگی پديد آورندة نوعی رابطة متقابل ميان عوامل پايه گذار آن جوامع بود. اكنون اين رابطة متقابل از ميان رفته است و جوامع غرب دچار نوعی تلاشی درونی شده اند. از اين وضعيت ويژه دانيل بل به نام «انفصال» يا گسست (disjonction) نام می برد، كه دال بر جدايی عناصر پايه گذار تمدن غربی و رابطة ناموزون و ناهماهنگ ميان آنهاست.

حال از اين تفصيلات چه چيزی می توان برای فهم و تعريف مدرنيته، كه هدف ماست دريافت؟ اگر جدايی عناصر پايه گذار تمدن غربی را «پست مدرنيته» خوانده اند، بنا بر قاعده هماهنگی آنها را بايد مدرنيته خواند. از اين فرض برای تعريف مدرنيته دو نتيجه می گيريم:

- مدرنيته معرف يك عصر تاريخی است. يعنی تنها نسخه ای ادبی نيست، بلكه نمود يك تمدن است. پس مفهومی ست نه فقط فلسفی كه تاريخي. اگر چنين باشد، بی شك معرف يك عصر و يك دوران است. به ديده ما مدرنيته همانی ست كه هگل قرنی پيش در بررسی تاريخی خود بدرستی از آن به عنوان «عصر جديد» (Les nouveaux temps) يا عصر مدرن (Temps modernes) نام برده است. اين نظر تطابق دارد با آنچه هابرماس، فيلسوف و جامعه شناس آلمانی (مطمئنا تحت تأثير هگل)، از آن چون يك «مفهوم تاريخي» (Concept historique) ياد كرده است.

به اين ترتيب وی آغاز عصر مدرن را از پايان دوران قرون وسطي، از حدود قرن 17 ميلادی می داند ، به عبارت ديگر، ما در فضای جغرافيای غربي، پس از قرون وسطي، شاهد ظهور يك رشته تحولات نو در علم، فلسفه، اقتصاد، هنر، سياست و مذهب شديم كه كليه تمدن غربی را از بنياد و بگونه ای تاريخی دگرگون كرد و دورانی جديد را بنا نهاد كه از آن بنام «مدرنيته» يا عصر مدرن نام می بريم. - از آنچه توسط دانيل بل عنوان شد ميتوان نتيجه گرفت كه مدرنيته يك تماميت است. عناصر تشكيل دهنده آن در علم، در فلسفه، در تكنيك، اقتصاد، سياست و مذهب يك مجموعة هماهنگ را شكل می دهند. اين مجموعه در چهارچوبة يك فضای كم و بيش همبسته و هماهنگ عمل می كند، بشكلی كه تضادی بنيادين و پايه ای ميان آن عناصر وجود ندارد. بلكه هر يك از آنها پاسخ گوی ديگری و كم و بيش تكميل كنندة آن است .

 به عبارت ديگر، تمدن مدرن (همچون همة تمدنها) هم به نوعی هماهنگ است، هم چندگانه، پرتضاد و در نوسان. اما تضادهای دروني، بنياد يك پارچة آنرا دگرگون نمی كنند.پس از اين مقدمات اكنون زمان آن فرا رسيده كه پژوهش خود را پيرامون بنيادهای مدرنيته عمق بيشتری بخشيم: بنيادهای مدرنيته: بنابراين دو خصوصيت اصلی مدرنيته عبارتند از يكی تاريخی بودن، و ديگری تام بودن آن.

 اما اين اصول برای درك مدرنيته هنوز كافی نيستند. می توان گفت كم و بيش غالب تمدنهای بشری تاريخي، دارای يك حيات پايدار و معرف يك هماهنگی درونی بوده اند. پس مدرنيته با تمدنهای ديگر چه فرق اساسی دارد؟ نظريه سوژه و شش مشخصه آن فرق اساسی مدرنيته با تمدنهای ديگر اين بود كه از انسان يك تعريف جديد عرضه كرد و چون انسان را بگونة ديگر تعبير نمود، برای غيرانسان (يعنی «طبيعت») نيز معنای ويژه ای ساخت. به ديد ما، تنها همين خصوصيت، يعنی تعريف جديد از انسان، بنياد مدرنيته را توضيح می دهد، بشكلی كه ديگر خواص مدرنيته (در هنر، علم، فلسفه، اجتماع، سياست، و حتا اقتصاد و تكنيك) تنها و نخست از طريق فهم درست و سنجيده اين تعريف قابل درك است.اما اين بنيان چيست و تعريف جديد انسان بر چه استوار است؟ انسان در فضای تمدن مدرن از حاشيه به مركز كشيده شد و همچون عنصری مركزی شناخته شد، و از عمل شونده به عمل كننده ، از مفعول به فاعل شناساننده بدل گرديد.

انسانی كه تا پيش از اين در ساية اسطوره و اوهام می زيست، شد اثر گذارنده، خلق كننده، و شناساننده. و اين همانی ست كه ادبيات مدرنيته در غرب بدرستی از آن بعنوان «سوژه» (sujet يا subject) نام برده است. در فارسی گويا برای آن يك معادل دقيق نيافته اند. پس از آن در اين نوشته بهمين عنوان يعنی سوژه استفاده ميكنيم . در غرب سوژه معانی متعدد دارد. گاه آن معانی به سوژه ای كه ما در نظر داريم می خورد. سوژه به معنای دستور زبانی آن «موضوع» است. موضوع اصلي. و سوژة ما نيز موضوع اصلی است؛ اما آن موضوع اصلی در امر آگاهی و نيز در حوزة عمل اجتماعی است . گفتيم انسان زمانی به سوژه بدل شد كه در تعبير و درك از جهان، بجای اتكاء به اوهام و اسطوره به ذهن خود اتكا كرد.

استقلال سوژه و بكارگيری ذهنيت به وی خواص ويژه ای داده است. از اينرو بسياری انديشمندان پديداری مدرنيته را اساساً پديداری يك ذهنيت جديد (Subjctivité moderne) خوانده اند. هگل به اين امر به روشنی اشاره كرده است. هايدگر نيز كشف ذهنيت جديد را اساس عصر جديد غرب خوانده است . پس انسان در اين تحول تاريخی خود از حاشيه به مركز آمد. يعنی برای وی اساساً مركز و حاشيه ای وجود دارد. «تقسيم» وجود دارد. پس سوژه نخست تقسيم كننده است. اهل جدايی ست. و اين جدايی هميشه با «ارزش» روبرو است. سوژه ارزش گذارست. و حاشيه و مركز در ذهن او ارزش پذير و معنای ويژه دارند. پس سوژه هرگز خنثی نيست. چرا كه عمل كننده است. و چون خنثی نيست، هر عمل وی معنايی و جهتی دارد، فضايی را تسخير می كند و آنرا به مسيری ويژه می كشاند. هر آنچه سوژه به آن نظر دارد، و به صرف آنكه وی به آن نظر دارد، قبلاً تقسيم شده است، و از اينرو در منطق ويژه ای جای می گيرد: منطق يكسوية سوژه! در اين منطق وی هر آنچه سوژه نيست را غيرسوژه می نامد.

هر غيرسوژه ای اوبژه (objet-object) مفعول يا شيئي است .اگر مدرنيته انسان را از يك داده و پديدة معمولی به سوژه بدل می كند، پس از «غيرانسان» نيز بايد تعريفی ويژه دهد: اگر سوژه عمل كننده است، پس غيرسوژه «عمل شونده» است. يعنی آنچه سوژه بر آن عمل ميكند. در نزد سوژه هر غيری، عمل شونده است و هر عمل شونده ای، ابژه (مفعول) است. برای سوژه، غيرسوژه طبيعت است . سوژه دخالت گر است. دخالت گر در آنچه وی، وضع «آرام و بی تحول» زمان، تاريخ و جامعه ناميده است. بنابراين سوژه تعريف دهنده و تعيين كننده است. و هر تعيينی از جدايی سرچشمه می گيرد. اوست كه معين می كند چه چيزی «آرام و بی تحول» و چه چيزی اين چنين نيست! تكامل چيست و تمدنهای «زنده و فعال» و تمدنهای «مرده» كدامند. هگل اين چنين تاريخ را بررسی كرد. وی غرب مدرن را فعال و در تكامل، و شرق را پس رونده و تمدن آنرا به عبارتی «مرده» خواند. به اين مطلب بازميگرديم. از اين مختصر كه عرضه شد بسيار می توان دريافت و از معانی آن فراوان می توان استخراج كرد.

 از ميان مجموع ويژگيهای ياد شده، نظريه ای را استخراج می كنيم و بر اساس آن شش ويژگی اصلی سوژه را به شكل زير برمی شماريم . در اروپا اساس نظرية سوژه را در نظرات فيلسوف فرانسوی قرن 17 رُنه دكارت يافته اند. اگر چه امروز نظرات دكارت انتقادپذير بنظر می رسند، اما بسياری هنوز برخی از نظرات وی را معتبر ميدانند.اساس نظرية سوژه در نزد دكارت در اين فكر استوار است كه سوژه نخست فاعل شناسايی است (و نه عمل كننده). برآمد و شكل گيری سوژه آن است كه وی مايل بود و اراده كرد كه جهان پيرامون خود و طبيعت را بشناسد و رمز و كليد تحول جهان را درك كند. بدليل محدوديت اين نوشته جای آن نيست كه نظرية شناخت دكارت را به تمام در اينجا برشماريم. در اينجا تنها به جوانبی از آن اشاره خواهيم داشت .پس بنياد نظرية سوژه براساس ايجاد يك آگاهی جديد استوار است. اين آگاهی از ذهن الهام ميگيرد. از شك و ترديد به داده های موجود آغاز ميكند و به شناخت و تعريف واقعيت ميرسد.

اما شناخت چيست؟ تا در دل واقعيت هستيم به شناخت آن نخواهيم رسيد. هر شناختی از جدايی سرچشمه ميگيرد. چرا كه هر شناختی به فاصله نياز دارد و حداقل ـ در نظر دكارت و هم عصرانش ـ تسلط گراست.  خود را «من» و ديگری را «غير من» می خواند. خود را من و ديگری را طبيعت می نامد. كليت را می شكند. سوژه اگر چه تمام گراست، اما هر تماميتی در نزد آن از جدايی سرچشمه می گيرد. سوژه رابطه ساز است. وی در جدايی و از طريق آن رابطه می سازد. وی خود را از طبيعت جدا می كند، ولی اين جدايی نه خنثی است و نه دوسويه، بلكه معنادار و يك سويه است. چون سوژه است كه چيزها را جدا كرده، پس اوست كه رابطه را معنا می بخشد. هر چيزی در نزد سوژه انگيزه ای دارد. هر كار با هدفی صورت می گيرد. مقصود اصلی جدايی انسان از طبيعت آن است كه طبيعت را بشناسد. انسان خود را از طبيعت جدا می كند تا با فاصله بر او بنگرد و از اين طريق به شناسايی او دست يابد. در اين روند، طبيعت به موضوع شناسايی يعنی ابژه (مفعول) بدل ميشود. سوژه در اينجا، موضوع شناسايی خود، يعنی طبيعت را به ابژه يا شيئی بدل ميكند.

 


از آنچه می توان از نظرية سوژه، متأثراز فلسفة دكارت، استخراج نمود، يكی آن است كه شيئی كردن طبيعت تنها راه شناخت سوژه از آن است. اما بايد دانست پروسه شيئی شدن طبيعت اساساً در ذهن صورت ميگيرد. اساس فلسفه مدرنيته آن است، كه هر آنچه موضوع شناسايی شود نخست در ذهن به ابژه يا شيئی بدل ميشود. بنابراين جريانِ به شيئی بدل كردن چيزها و خصوصاً طبيعت، جريان اصلی حيات سوژه است. اساس وجود سوژه در جدايی و شيئی كردن غيرخود است. سوژه به هر آنچه غيرخود است، همچون شيئی برخورد می كند. طبيعت كه غيرسوژه است، تنها از طريق شيئی شدن به موضوع «شناسايی علمي» بدل ميگردد. اما در نظام مدرن، كار سوژه تنها به شناسائی ابژه خلاصه نمی گردد.

هرگونه شناسايی «علمي» كه توسط سوژه متحقق شود، كار سوژه را به تسلط بر ابژه و كار انسان را به تسلط بر طبيعت می كشاند. بنابراين شناسايي، شيئی كردن و تسلط رابطة مستقيم دارند. آنجا كه كار شناسايی به تسلط برسد، سوژه چون فاعل شناسايی خود می نمايد. در اين وضعيت جنبة مفعول بودن طبيعت نسبت به شيئی بودن آن بيشتر جلوه ميكند.

اما سوژه همچون فاعل شناسايی به چه معناست؟ اين همان سوژه شناسائی ست كه، همانطورپيشتر گفته شد، دكارت در اثر خود (تأملات متافيزيكي) به آن اشاره دارد. اين سوژه از طريق ترديد به داده های پيشين، جريان شناخت را می آغازد اما تسلط در اينجا به چه معناست؟اساس نظر شناخت/تسلط از اين قرار است: برای بكارگيری طبيعت بايد آنرا شناخت و برای شناخت آن بايد برآن مسلط شد. اين جملة معروف كه متعلق به فيلسوف انگليسی فرانسيس بيكن است، هنوز خوراك اصلی منتقدين پست مدرن غربی است. چرا؟ زيرا همين جمله است، از ديدگاه منتقدان، نقصان اصلی مدرنيته، يعنی گرايش به تسلط گرايی سوژه (انسان) را بر طبيعت نشان می دهد. جمله بيكن در همان عصر خود با تلاش فلسفی دكارت بهم آميخته. دكارت نيز مقصود از شناخت طبيعت را تسلط بر آن می داند. اين چنين شناخت و تسلط در علم غربی بهم گره خورد.

 به اين ترتيب از ابتدا علم در مدرنيته علمی «غرض مدارانه» بود. اين نه هر شناختي، بلكه شناختی ست جهت دار، معنادار. شناختی ست كه نه به قصدی خنثی كه برای بكارگيري، استفاده و تسلط بر طبيعت بكار می آيد هيچ سوژه ای در حاشيه نمی زييد. سوژه تنها به آن شرط اساسی تقسيم كننده است، كه خود را در مركز و ديگران ـ غير خود ـ را در حاشيه قرار دهد. سوژه نابود نمی كند، بلكه حاشيه ساز است. چيزها را نه نابود، بلكه «در جای خود» قرار ميدهد. و اوست كه تعين ميكند كه «جای چيزها» كجاست.

نه خدا و نه سنت در ذهن دكارت يا كانت به نيستی بدل نشدند، بلكه از مركز به حاشية پروسة شناخت عقلی و زيست اجتماعی بشری كشيده شدند. سوژه مركزگر است نه يكه تاز! بسياری تصور كرده اند كه زايش تاريخی سوژه و پديداری مدرنيته به معنی تلاشی برای نابودی مذهب و دين بوده است. حال آنكه سوژه آنها را نفی نمی كند، بلكه كاركرد معمول و تاريخی شان را از آنها سلب كرده، و در جايگاه هميشگی و طبيعی شان جابجايی اساسی (و برگشت ناپذير) ايجاد می كند. هر چيز در عصر تسلط سوژه يعنی مدرنيته حاشيه است، مگر خود سوژه!

سوژة تقسيم كننده، شيئی كننده، تسلط گرا و مركزگرا، خود را و رفتار خود را جهان شمول می داند و اينگونه خود را به جهان معرفی كرده و اين چنين راه خود را به ديگران تحميل ميكند. مسئله مركزی آن است كه سوژه مشروعيت خود را از خود می گيرد و نه از ابژه! اگر در پيدايش سوژه وجود ابژه اساسی ست، اين به آن معنا نيست كه سوژه تماماً و هميشه به ابژه وابسته است. زيرا اوست كه تقسيم گر است و از اين طريق باعث و بانی پيدايش ابژه شده است. سوژه خود مشروع است. خود را مركز و يك مدل جهانی عيار می پندارد.انسان ـ سوژه خود را مدل هر انسانی می داند كه می خواهد «تكامل» از نوع خود را به ديگران تحميل كند. همين جهان شمولی است كه چهار قرن كلونيزاسيون يا استعمار را در غرب توضيح می دهد.

فلسفة دوران استعمار بر پاية برتری غرب و جهان شمولی مدل انسان غربی استوار بود. و اين نظر را می توان وسيعاً طريق قرائت نقدی فلسفه هگلی بازيافت. زيرا او بروشنی اشاره دارد كه عصر جديد در غرب به معنای مرگ تاريخی تمدنهای شرقی است، و شرق راهی ندارد مگر آنكه غرب را از اين به بعد مركز دانسته و بدنبال آن راهی شود.چنانچه اشاره شد، برشماری خصوصيات ششگانة سوژه يك نظريه است كه ما آنرا از طريق قرائت و از فرای فلسفة دكارت، هگل، هايدگر، آدورنو، هوركايمر و ديگران استخراج كرده ايم. شايد بتوان باز هم مشخصات ديگری در بارة سوژه عنوان كرد.اگر چه در اين نوشته در تحليل مدرنيته تأكيد ما بيشتر بر روی سوژه است، اما بر اين امر واقفيم كه مدرنيته تنها سوژه نبوده و سوژه تنها دارای اين مشخصات نيست. پيرامون آزادي، خرد، آگاهی و جامعه مدنی نيز بسيار می توان گفت. چرا كه هر سوژه ای لزوماً و هميشه آگاه نيست. و هر آزادي، دربرگيرندة آزادی واقعی كه سوژة آگاه و مدنيت اجتماعی آنرا می طلبد نخواهد بود

روان - ذهن - ضمير روان يا ذهن، مفهومي انتزاعي در رابطه با عملكرد مغز است ... ما در طبيعت و جهاني زندگي ميکنيم که از ماده و انرژي ساخته شده است ...... بدن انسان نيز از ماده و انرژي به اشکال و طرق مختلف ساخته شده است ... بدن انسان انرژي لازم براي فعاليتهاي خود را از غذا کسب ميکند و اين سوخت را در گوارش, تنفس, اعصاب, ماهيچه ها, ادراکات, تفکرات و خاطرات بکار مي گيرد ...... انرژي، انواع و اقسام مختلف دارد (مکانيکي, حرارتي, الکتريکي, کيميايي و ... ) ...

 در ضمن، انرژي قادر به تبديل از نوعي به نوع ديگر است .... همچون ديگر انواع انرژي در بدن كه حاصل عملكرد مادي بدن هستند, انرژي روان نيز حاصل عملکرد و فعاليت مغز است ... براي مثال، انرژي مکانيکي حاصل فعاليت استخوانها و ماهيچه هاست، يا انرژي حرارتي حاصل فعاليت خون در بدن و فعاليت ماليکولهاي پوستي است ... به عبارت ديگر، بدن انسان در رابطه با عملکرد دستگاه گوارشي، تنفسي، خون، اعصاب توليد انرژي مي كند، و در رابطه با عملکرد دستگاه عصبي مغز، انرژي روان را توليد مي كند .... انرژي روان، همان فعاليتهاي ذهني ماست که بصورت, فکر کردن, درک کردن, بخاطر آوردن, و انواع و اقسام احساسات در مغز ما توليد ميشود ... و البته اين انرژي قادر به تبديل به ديگر انواع انرژي در بدن هست, چنانچه انرژي هاي ديگر بدن نيز قادر به تبديل به انرژي روان هستند ....

 تغيير و تبديل اين انرژي ها بيکديگر در مغز و بدن بطور مدام و مرتب در جريان است ... ما فکر ميکنيم (انرژي روان) و حرکت ميکنيم (انرژي ماهيچه اي) ... ما با ارتعاشات صوتي موسيقي خاصي (انرژي مکانيکي) بوجد مي آييم, و بسوي خاطره و تفکر خاصي (انرژي روان) کشيده ميشويم ...... در واقع, روان، تجلي مغز است، و در زبان علمي, ميتوان آنها را بصورت انرژي و ماده توصيف كرد .....روان به دو بخش ضميرآگاه (Ego) و ضميرناخودآگاه (id - Superego) تقسيم مي شود ..... ضميرآگاه (Ego) يا عقل، قسمتي از روان است كه بر آن آگاه هستيم ...... وظيفه ضميرآگاه پذيرش واقعياتي است كه در رابطه با مفاهيم بيرون ذهن (جهان) صورت مي گيرد ..... ضميرناخودآگاه (id - Superego) قسمتي از روان است كه بر آن آگاهي نداريم و وظيفه آن ارزيابي و ارزش گذاري مفاهيم ذهني است ...

اين ارزش گذاري در رابطه با مفاهيم درون ذهن صورت مي گيرد .... انسان گاهي تحت تاثير كردار يا پندار خاصي است كه از منشا آن خبر ندارد، و نمي داند چرا چنين رفتار مي كند و يا چرا چنين مي پندارد ... منشا چنين افكار و احساساتي در ضميرناخودآگاه هستند ..... ضمير آگاه و ضمير ناخودآگاه همواره تحت تاثير يكديگر و در رابطه اي تنگاتنگ و دو طرفه عمل مي كنند، و ذهن انسان در هر تصميم گيري ميدان تكاپو، سازش و مصالحه بين اين دو است ........

 هر چند تصميم نهايي همواره توسط ضميرآگاه (Ego) گرفته مي شود، ولي اين بدان معنا نيست كه ضميرآگاه در اين درگيري هميشه برنده نهايي است ....... براي مثال، افراد متاثر از دين و مذهب معمولا ضميرناخودآگاه قوي دارند، و ارزشها و مفاهيم دروني آنها (Superego) اكثرا بر درك آنها از واقعيات جهان خارج (Ego) غالب است ... در اين تصميم گيريها غالبا (Superego) تصميم گيري هاي (Ego) را تحت الشعاع قرار مي دهد و مقصود خود را به كرسي مي نشاند ..... پس (Superego) و (Ego) دو كفه ترازويي هستند كه اين ترازو هميشه در حالت موازنه و بالانس نيست ....... كودك هنگام تولد فقط به غرايزش متكي است، و ضميرآگاه و ناخودآگاه او هنوز شكل نگرفته اند .... زيگموند فرويد، در تحقيقات اوليه خويش، روان را به ضميرخودآگاه و ناخودآگاه تقسيم بندي كرد .... ولي در اواخر زندگي و آخرين تحقيقاتش اين تقسيم بندي را تغيير داد، به اين صورت كه روان را به سه قسمت، خود (Ego) ، فراخود (Superego) و نهاد (id) تقسيم بندي كرد ....

نهاد (id) معرف نيازهاي غريزي روان است، و كودك هنگام تولد فقط به نهاد (id) خويش مجهز است ... نهاد فقط لذت طلب است، و مفاهيمي چون <واقعيتها> و <ارزشها> برايش ناآشنا هستند ... <نهاد> معرف غريزه است و نه خود غريزه ... نهاد مجموعه اي از تصاوير و اشكالي است كه انسان براي برطرف كردن نيازهاي غريزي در ذهن دارد .... كودك براي برطرف كردن گرسنگي به غذا نياز دارد و در اين رابطه همواره تصويري از غذاهاي مورد نظر را در ذهن دارد، و هر چند اين تصوير با واقعيت غذا يكي نيست، ولي در نهاد كودك، تصوير غذا با غذاي واقعي يكسان است ...

 براي مثال، هنگامي كه كودك گرسنه، انگشت دست يا پستانك را بجاي سينه مادر بدهان مي برد، در پي ارضا كردن نهاد خويش است ... و در اين تشخيص، بين واقعيت و شبه واقعيت، تفاوتي قائل نمي شود ... فراخود (Superego) رشدي تدريجي دارد كه از سالهاي 4، 5، 6 و 7 سالگي بنياد اوليه آن گذارده مي شود .... فراخود تحت تاثير دو عامل در كودك رشد مي كند: تشويق و تنبيه ..... تشويق موجب تقويت بخشي از فراخود بنام ايده آلها (ego-ideal)، و تنبيه موجب تقويت بخش ديگري بنام وجدان (conscience) مي شود .... بنابر اين، فراخود شامل دو قسمت است، ايده آلها و وجدان .........

ايده آلها شامل احساساتي چون غرور، افتخار، خودستايي، فضيلت هستند ... وجدان شامل احساساتي چون گناه، شرم، خجالت است ... قوي بودن يا ضعيف بودن ضميرناخودآگاه بواسطه زمينه هاي قبلي و ميزان <تشويق و تنبيه> در دوران كودكي است .... در سالهاي بعد (دوران بلوغ) نوجوان، هنگام همانند سازي شخصيتي، تحت تاثير دو عامل (ميزان تشويق و ميزان تنبيه دوران كودكي اش) تمايل خاصي به ناخودآگاه (اعتقادات) پدر و مادرش پيدا مي كند، و مطابق شخصيت آنها اين همانند سازي را انجام مي دهد ... در واقع، نوجوان به نحوي، فراخود والدين خود را كاپي مي كند .....وجدان قوي، تحت تاثير تنبيه شديد در دوران كودكي بوجود مي آيد ...

 منظور از تنبيه، همواره تنبيه بدني نيست .... كودك گرسنه اي كه از گرسنگي گريه ميكند و مادر بعلت گرفتاري يا علل ديگر تا ساعتها به او غذا نميدهد، اين خود نوعي تنبيه است ... مادري كه به فرزندش اخم مي كند و او را از خود طرد مي كند، اين خود نوعي تنبيه است .... كودكي كه نيازهايش توسط مادر يا ديگران بموقع برآورده نميشود و مادر پاسخگوي نيازهاي او نيست، كودك همه اين غفلت ها را بعنوان تنبيه تلقي مي كند ... انساني كه فراخود قوي دارد معمولا به سنت و مذهب تمايل بيشتري دارد، و در اين رابطه، چنين انساني نه تنها فراخود والدين خود، بلكه فراخود والدين والدين و تا چندين نسل قبل را كاپي كرده است ... بنابر اين سلسله سنتها و معيارهاي ديني و فرهنگي كه از نسلي به نسل ديگر منتقل شده اند حاصلش همان وجدان مشتركي است كه كم و بيش در همه انسانها يافت مي شود .... مثلا در رابطه با آدمكشي در انسان احساس گناه زنده مي شود ...ميزان كم و زياد بودن احساس گناه يا ترحم يا انتقام يا اضطراب يا هيجان يا هر كدام از احساسات ديگر در رابطه با عواملي است كه در طفوليت (از نوزادي تا سن 7 سالگي) كودك را تحت تاثير قرار داده اند ... اين عوامل ميتوانند كودك را طوري مضطرب و پريشان كنند كه در سالهاي بزرگي، او را به اختلالات رواني دچار كنند ...... در عين حال عواملي كه موجب آرامش و شادي و تفريح كودك مي شوند در سالهاي بزرگي، او را به انساني مهربان و انسان دوست و صلح جو تبديل مي كنند ....

خود (Ego) از سالهاي 6 و 7 سالگي شروع مي شود و در رابطه با ورود و آشنايي كودك به دنياي خارج و آشنايي با واقعيتهاي جهان خارج و اجتماع، اين رشد تا سنين جواني ادامه مي يابد ..... در مجادله و مبادله بين اين 3 بخش روان، معمولا نقش <خود> همواره تحت تاثير <نهاد> و <فراخود> به يك نقش منفعلانه و بي اثر تقليل مي يابد .... تنها بخشي كه در ذهن انسان قادر به توليد انرژي است <نهاد> است ... پس توجه داشته باشيد كه بدون توليد انرژي، روان انسان عملكردي ندارد .... روان، انرژي لازم براي فعاليتهايش را در رابطه با پاسخگويي و يا عدم پاسخگويي به غرايزش بدست مي آورد ....

پس دو بخش ديگر يعني <خود> و <فراخود> به نحوي وابسته به <نهاد> هستند، و مانند رودخانه اي كه سرچشمه آن از <نهاد> آغاز شده بطور زنجيره اي در مسير اين رودخانه به <خود> و سپس به <فراخود> مي رسيم .... مسير اين رودخانه بدون وجود سرچشمه آن (نهاد) فاقد آب (انرژي روان) خواهد بود ..... پس قبول اين مسئله كه <نهاد> هدفهاي خودش را بر <خود> تحميل ميكند چيز عجيبي نيست ... چنانچه انسان در حالت گرسنگي شديد ديگر توجهي به واقعيتها ندارد، و تنها سعي او فقط ارضاي غريزه گرسنگي است .... فراخود> نيز با روشهاي خاصي هدفهايش را به <خود> تحميل مي كند ... اين روشها به <مكانيسم هاي دفاعي خود> معروف هستند و به اشكال مختلف ظاهر مي شوند ..... همانطور كه اشاره شد، شكل گيري <فراخود> تحت تاثير تشويق و تنبيه روي كودك صورت ميگيرد، و تشويق و تنبيه شديدتر، در سالهاي بعد، موجب تقويت <فراخود> قوي تر و لاجرم منجر به ترس بيشتر از مراجع قدرت (پدر و مادر، معلم، پليس، حكومت، و و ) مي شود ........

 بنابر اين <خود> در موقعيتهاي خاصي براي كاهش اضطراب و ترسي كه از جانب فراخود> توليد شده، تسليم هدفهاي <فراخود> مي شود ... در چنين موقعيتهايي <فراخود> منشا توليد ترس و دلهره است و خود براي اجتناب از ترس، واقعيتها را ناديده ميگيرد ... هدف <خود> از اين تسليم شدن، توسل به بهترين راه حل براي ايجاد آرامش و تندرستي روان است ..... چون ترس و دلهره موجب اغتشاش روان و اختلالات رواني مي شود و هدف <خود> اجتناب از اين مسئله به قيمت قرباني كردن واقعيتها يا پذيرفتن «دروغ مفيد» است ... براي فرو نشاندن و جلوگيري از ترس و اضطراب، بايد كنترولي‌‏ بر احساسات، افكار و عقايد داشت تا از ورود موارد اضطراب زا و نگران كننده به <خود> جلوگيري شود ... اين كار توسط مكانيسمهاي دفاعي خود صورت ميگيرد كه اينجا تعدادي از آنها را نام مي برم ....

- سركوب كردن Repression ....... در واقع راهي براي مقابله با اضطراب است كه خود در مقابل اعمال فشار از جانب <فراخود يا نهاد انجام ميدهد .... انسانهايي كه خصلتهاي خودبزرگ بيني، دو رويي، متظاهر بودن دارند انسانهايي هستند كه واقعيتها را در مقابل <ايده آلهاي فراخود> سركوب و قرباني مي كنند ... بهمين ترتيب <خود> ميتواند واقعيتها را قرباني <وجدان فراخود> نيز بكند ...... مثلا، شخصي كه احساس گناه شديد دارد، مرتبا مرتكب گناه مي شود و آنرا تجربه ميكند ..... و شخصي كه دروغگويي را نفي ميكند، خودش بيشتر از همه دروغ ميگويد .... در اين روش با سركوب شدن هدف اوليه خود، فراخود ميدان پيدا ميكند و مقصود خودش را به كرسي مي نشاند ....

ادامه دارد


June 24th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
علمي و معلوماتي